حانیه گلی ماحانیه گلی ما، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

حانیه، باهوش ترین کوچولو دنیا

آتلیه

تا یادم نرفته بنویسم که چهارشنبه چی شد  سریع خودمو رسوندم خونه خانم همساده و تو از پشت درها منو صدا میکردی شیــــــرین  منم گفتم جانم عزیزم. بردمت خونه. سریع باهم حاضر شدیم و منم یه آبی به دست و صورتم زدم و اومدیم بیرون. میدونی ته دلم یه ذوقی داشتم آخه اولین بار بود که تنهای تنها میبردمت بیرون . راستش خیلی حس خوبی داشتم. با اینکه خسته بودم اما چون تو بودی شاد بودم  سریع هم اتوبوس اومد و نشستیم. دو تا خانومه پشتمون بودن که هی منو و تورو نگاه میکردن. نزدیک بود تو اتوبوس خوابت ببره و من هی بیدارت میکردم.  خلاصه رسیدیم و بغلت کردم و یه تاکسی گرفتیم. هنوز 20 دقیقه داشتیم تا ساعت 5. برای همین گذاشتم خودت راه بری و...
31 خرداد 1393

بدون عنوان

همین الان آماده شدم تا بیام دنبالت و ببرمت آتلیه عسک بندازی مامانی هم رفته دکتر و تورو سپرده به خانم نوری دیــــــــــــــــــــــرم شد
28 خرداد 1393

حموم رفتن

اومدم خونه و طبق معمول تو راهرو قایم شدم و گفتی شیرین کجاست؟ اومدم بغلت کردم. کلی با هم اختلاط کردیم. وااااااااای کتاب داستان های جدید از شابدالعظیم خریدی و هی میگفتی برات بخونم. کتاب های قبلی رو که کامل حفظ شدی . عکسشو برات میزارم.  بعد از ظهر من خواستم برم حموم دیدم اومدی پشت در و ولم نمیکنی. از مامانی اجازه گرفتم و بردمت حموم. یه شرت سفید پوشیدی مثلا از من خجالت بکشی. اما تو حموم خودت در آرودی. مردم از خنده  برات یه وان آب درست کردم و گذاشتمت توش. بعد با یه کاسه هی آب میریختم رو سرت. آب تو گوش و دماغت رفت ولی باز ول کن نبودی. میگفتی آب بریز. منم هر دفعه کاسه رو بیشتر از قبل آب میکردم. صدای خنده هامون تو حموم پیچیده بود....
25 خرداد 1393

بدون عنوان

دیروز مامانیت میخواست بره فیزیوتراپی. کسی خونه نبود تا تورو نگه داره. بابایی سر کار بود. داداش ح هم نبود. من به هوای دیدن تالار زود اومدم خونه. تو راه مامانی رو دیدم که داشت میرفت و گفت تورو داده به همساده خانم نوری. خانم نوری یه پسر داره تقریبا یه سال از تو کوشولوتره و اسمش طه هست. رفته بودی و با اون بازی میکردی. تو هیچ وقت طه رو ول نمیکنی. ولی تا من زنگو زدم و صدای منو شنیدی دیگه بی خیال طه شدی. طه زد زیر گریه ولی تو محلش نذاشتی با هم رفتیم خونه. اول بهت سوپ دادم خوردی. بعدشم با هم رفتیم تو اتاق بازی، کتاب داستان خوندم برات. ماشالله حفظ شدی. بعدشم باهم خاله بازی کردیم. بابایی اومد. کلی با هم فوتبال بازی کردیم. دیگه از نفس افتاده ب...
21 خرداد 1393

فیونا

جدیدا مامانی برات اسم گذاشته *** پرنسس فیونا*** یه کارتونی هست به اسم شرک. توش یه خانوم خوشمل هست که روزها خیلی خوب و سرحال هست و آخر شب ها مثل دیو میشد.  چون تو خیلی شب ها اذیت میکنی. از موقعی که مامانی تورو از شیر گرفت شبا با گریه ساعت2 یا 3 میخوابی و این خیلی خیلی بده. ولی روزها خوب و سرحالی دیشب داداش اومد دنبالم با ماشین تا منو ببره خونه. تو و داداش ح هم بودین. جلو تو بغل داداشی خوابیده بودی. حالا باید بیام سر فرصت عسکاتو بزارم. تا صدای منو شنیدی بیدار شدی و سلام کردی و شروع کردی به حرف زدن. خیلی کیف کردم از نظر روحی داغووووووووون بودم ولی با دیدن تو کمی آرومتر شدم. کلی بوست کردم و باهات حرف زدم. با تبلت برات نی نای گذا...
19 خرداد 1393

مکالمه ی ما

من: حانــــــــــــــــیه حانیه: ها من: بگو بلـــه حانیه: بله من: کجایی؟ حانیه: اینجااااااام من: بیا اینجا حانیه: الان میام
12 خرداد 1393

شیرین خانوم

ساعت 9.30 دیشب رسیدیم خونه مثل رسم همیشه گیمون من قایم میشم پشت دیوار تو راهرو تا تو صدام کنی بعد برم بغلت کنم.  دیشب مثل همیشه قایم شده بودم . اول با داداشی سلام و علیک کردی و بعدش گفتی شیرین کجاست؟؟؟ شروع کردی به صدا کردن من: شیریـــــــــــن خانووووووووم  نمیدونم این کلمه از کجات دراومده. تو که همیشه به من میگی شیرین یا نهایتا آجی. حالا شیرین خانوم؟ خلاصه کلی ذوق کردم و پریدم جلوتو و مثل همیشه ماچ و بوسه و... دیگه میرفتی میومدی صدام میکردی شیرین خانوم (یه جوری میشدم) آخر شب کلی ازت فیلم و عکس گرفتم با عروسکای دور و برت. حاضر نبودی یه دقیقه مامانی کلاه تورو سرش بزاره و عکس بگیره. از دست تو خانوم شیطون. کلی شعر خ...
12 خرداد 1393

تلفن ناگهانی

داشتیم به سختی کار میکردیم که تلفن زنگ خورد. آقای خ گفت آقای م با شما کار دارن. خان داداش گوشی رو گرفت و گفت الـو؟ شما زنگ زدین. یه دفعه گفت با شیرین کار داری؟ که تازه فهمیدم بلــــــــــه خانم خانما حانیه جونم زنگ زده.  وصل کرد به من.  سلـــــــــــــــــــام سلام عزیززززم. خوبی حانیه؟ آده . و کلی چیزای دیگه گفتی که از توش فهمیدم پرسیدی داداش ح کجاست؟  بعد مامانی گوشی رو گرفت و گفت که خودش شماره گرفته و اونا نمیدونستن. من هم گفتم حتما دکمه redial رو زدی. از دست تو دختر شیطونم ...
11 خرداد 1393

داری بزرگ میشی عشقم

دوباره امشب هم داداش از خونه شام آورد تا با هم بخوریم. وقتی برگشت دیدم غذای مورد علاقه ام یعنی استامبولی هست. هوس کردم زنگ بزنم به مامانی و ازش تشکر کنم. زنگ زدم و بابایی گفت دستش بنده. بعد از یه ربع خودش زنگ زد و گفت با شما خانوم کوشولو تو دستشویی بوده آخه میدونی الان دقیقا چهار روزه که شما دیگه مای بیبی نمیشی. هوووووووورا. جیشتو میگی. پنج شنبه رفته بودیم تالار ببینیم. که خانوم خانومایی که شما باشی کلی شیطونی کردی تو تالار شهرک چون فضا باز بود از این طرف میدوییدی به اون طرف. شیطونیت حسابی گل کرده بود  بعدشم رفتیم تالار ساغر تو خیابون دماوند که از سر و کول تالار بالا میرفتی. با کفشت رفتی رو مبل های مشکیشون. از اون طرف ...
10 خرداد 1393

اولین پست

یکم دیر شروع کردم. آخه هواسم فقط به خودم و خان داداش بود. من معذرت میخوام از شما خانوم کوچولو امروز که شروع کردم به نوشتن برات دقیقا 2 سال و 2 ماه و 2 روزته. همین الان داشتم با مامانیت حرف میزدم که یادش نبود.  داداش اومده خونه تا استراحت کنه و شام برداره بیاد پیش من. اما مثل اینکه شیطونی های تو باعث شده کلی از وقتش گرفته بشه. اول تورو برده بیرون و حسابی با هم توت میل کردین تازه شما میفرمودین داداش توت بده. همه رو هم برای خودت میخوای.   البته همه فروردینی ها اینجورین بعد هم اومدی خونه و کلی ازت فیلم گرفتن. حالا هم که داداش میخواد بیاد دنبالش افتادی گریه.  آخه چرا انقدر تو خوبی؟؟؟؟ چرا انقدر من برات مهم...
8 خرداد 1393
1